ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

پایان پاییز

به تمام دوستای گلم سلام میکنم ملیکای قصه ی ما این روزها خیلی شیرینتر از گذشته شده ، مدام با مزه و بامزه و بامزه تر از دیروز صبح ها که از خواب بیدار میشی اولین کاری که به محض بیداری انجام میدید  اینه که بری سر کشوی گیره موهات و یک تل بردارید و به موهاتون بزنید و من از صدای بسته شدن کشوی شما متوجه میشم که بیدار شدید ... وقتی آخرین بار وسط هفته به جنگل کوهسارکنده رفته بودیم ، یک دامدار گاوها رو برای چرا آورده بود... ملیکا از دیدن این همه گاو هم خوشحال شد ، هم وحشت کرد ، هم نگران شد و هم تعجب کرد اینجا هم جنگل عباس آباد بهشهر ه..با اینکه هوا خیلی سرد بود مدام میگفتید یک جا بنشینیم و یه چیزی بخوریم ... طی یک خلاقیت جد...
30 آذر 1392

نفس مامان و بابا

یه وقتایی محکم بغلت میکنم ، میبوسمت و بهت میگم که چقدر برام عزیزی...تو اون لحظه خوب خوب میتونم برق چشمات رو ببینم... عزیز دلم گاهی اوقات با بابایی فکر میکنیم که زندگی بدون شما چقدر بی ارزش و مسخره است...این یعنی اینکه شما قسمت بزرگی از  زندگی ما شدی...و ما به داشتنتون افتخار میکنیم خیلی بی ریا و قشنگ احساساتت رو منتقل میکنی و  حرفت رو میزنی بازی های دخترونه ای که به تنهایی بازی میکنی خیلی جالبه ، اینجا که دیروز رو نشون میده داشتی دنی رو زیر شال مامانی که سرت کردی میخوابوندی ، اصرار داری که چهره ی عروسکت تو عکس پیدا نباشه ماشاالله حجاب خیلی بهت میاد عروسکم دایی جون محسن شما رو به حیاط خونه مادرجون برد و این عکس ر...
14 آذر 1392

هنر ،دوست یابی ، پاییز زیبا

سلام به دوستای گلم و  نی نی وبلاگی های عزیزم... چند روز پیش واسه گل دختری یک دفتر نقاشی جدید و چند تا برچسب خریدم ، به ملیکا جون گفتم اگه نقاشی قشنگی بکشید یک برچسب تو دفترت میچسبونم و اگه خیلی خیلی قشنگ بکشید سه تا برچسب تو دفترتون  میچسبونم .. این شد که خانمی نقاشی ای کشید که مامان و بابا رو انگشت به دهان کرد... زیباترین خروسی که ما تو عمرمون دیدیم.. این هم دومین نقاشی ای که توی این دفتر کشیدید...البته به پیروی از من با استفاده از کاسه ، سر مدلتون رو کشیدید...  دیروز ملیکا تونست با کمک مامانی با دختر همسایه مون ،فاطمه جون ، دوست بشه...تقریبا از صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر با هم بودند... بعد از ظهر ...
9 آذر 1392
1